یکی بود یکی نبود،غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود.دختر کوچولویی بود به نام مبینا.او همیشه کنجکاو بود.برای همین همه چیز را از مادرش می پرسید و از مادر و پدرش می خواست که برایش کتاب بخرند و بخوانند.وقتی مبینا 3ساله بود یک روزبه مادرش گفت:{مادر جان!می شود به{بالکن}بروم و بیرون را ببینم؟}مادرش گفت:{باشد عزیزم،برو فقط مواظب باش!}خلاصه مبینا در را بازکرد و رفت.او ان چیزی را که مادرش به اوگفته بود فراموش ک سیب کوچولوی قرمز...
ادامه مطلبما را در سایت سیب کوچولوی قرمز دنبال می کنید
برچسب : مبینا,نکته,ایمنی, نویسنده : ghesehayenarges بازدید : 6 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 2:50