سیب کوچولوی قرمز

ساخت وبلاگ
روی درختی سیب کوچولوی قرمز نشسته بود؛ او خیلی دوست داشت روزی از درخت پایین بیاید و گردش کند.هفته ی بعد باد تندی امد وسیب از شاخه درخت کنده شد.حالا دیگر به ارزویش رسیده بود.او قل خورد و قل خورد تا به درخت سیب دیگری رسید،اوسیب کالی دیدو با او دوست شد سیب کوچولوی قرمز...ادامه مطلب
ما را در سایت سیب کوچولوی قرمز دنبال می کنید

برچسب : کوچولوی, نویسنده : ghesehayenarges بازدید : 5 تاريخ : پنجشنبه 11 آبان 1396 ساعت: 6:43

یکی بود یکی نبود،غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود.دختر کوچولویی بود به نام مبینا.او همیشه کنجکاو بود.برای همین همه چیز را از مادرش می پرسید و از مادر و پدرش می خواست که برایش کتاب بخرند و بخوانند.وقتی مبینا 3ساله بود یک روزبه مادرش گفت:{مادر جان!می شود به{بالکن}بروم و بیرون را ببینم؟}مادرش گفت:{باشد عزیزم،برو فقط مواظب باش!}خلاصه مبینا در را بازکرد و رفت.او ان چیزی را که مادرش به اوگفته بود فراموش ک سیب کوچولوی قرمز...ادامه مطلب
ما را در سایت سیب کوچولوی قرمز دنبال می کنید

برچسب : مبینا,نکته,ایمنی, نویسنده : ghesehayenarges بازدید : 6 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 2:50

روزی روزگاری جوجه ای بود که با مادرش یعنی ننه کلاغ زندگی می کرد.روزی از روز ها ننه کلاغ گفت:{کلاغکم بمان همین جا نرو جایی تا من بیایم نرو چون پرواز کردن بلد نیستی!!!...}.خلاصه،ننه کلاغ با جوجه اش خداحافظی کرد و رفت.جوجه کلاغ فکر کرد که پرواز کردن هم به اسانی پریدن است!پس پرید وافتاد توی بوته ی خاری که ان نزدیکی بود.اتفاقا کلاغ از انجا می گذشت و جوجه ی ننه کلاغ را در ان حال دید.ان کلاغ فکر کرد تا ب سیب کوچولوی قرمز...ادامه مطلب
ما را در سایت سیب کوچولوی قرمز دنبال می کنید

برچسب : کلاغ,کلاغ, نویسنده : ghesehayenarges بازدید : 6 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 2:50

یکی بود یکی نبود.مریم کوچولو،خیلی عبادت را دوست داشت.اوهمیشه ماه رمضان روزه می گرفت،نماز هایش را اول وقت می خواند ،شب های قدر بیدارمی ماند وخدا را عبادت می کرد.اخر او به سن تکلیف رسیده بود.اما یک روز همه چیز را فراموش کرد. او گفت:{اصلا نماز،روزه،قران وشب احیا بیدار ماندن چیست؟من نه ماه رمضان روزه م سیب کوچولوی قرمز...ادامه مطلب
ما را در سایت سیب کوچولوی قرمز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ghesehayenarges بازدید : 8 تاريخ : پنجشنبه 25 خرداد 1396 ساعت: 16:26

روی درختی سیب کوچولوی قرمز نشسته بود؛ او خیلی دوست داشت روزی از درخت پایین بیاید و گردش کند.هفته ی بعد باد تندی امد وسیب از شاخه درخت کنده شد.حالا دیگر به ارزویش رسیده بود.او قل خورد و قل خورد تا به درخت سیب دیگری رسید،اوسیب کالی دیدو با او دوست شد ؛انها چند روز باهم حرف زدند تا اوهم قرمز شد و از سیب کوچولوی قرمز...ادامه مطلب
ما را در سایت سیب کوچولوی قرمز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ghesehayenarges بازدید : 13 تاريخ : پنجشنبه 25 خرداد 1396 ساعت: 16:26